دل بردی از من به یغما ای ترک غارتگر من

ديدي چه آوردي اي دوست از دست دل بر سر من

عشق تو در دل نهان شد دل زار و تن ناتوان شد

رفتي چو تير كمان شد از بار غم پيكر من

مي‌سوزم از اشتياقت  در آتشم از فراغت

كانون من سينه من سوداي من آذر من

بار غم عشق او را گردون نيارد تحمل

چون ميتواند كشيدن اين پيكر لاغر من

اول دلم را صفا داد، ايينه ام را جلا داد

آخر به باد فنا داد ، عشق تو خاكستر من

 

تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او

زان سفر دراز خود عزم وطن نمی​کند

دل به امید روی او همدم جان نمی​شود

جان به هوای کوی او خدمت تن نمی​کند